کتاب یه دوست خوب
ما رفته بودیم خونه عزیز جون تا بتونم برم نمایشگاه کتاب برای پسرم کتابهای خوشکل بخرم و هم پیشواز خاله مهسا و عمو پویان که از مسافرت برگشته بودن و برات اسباب بازی و لباس و بیسکویت آورده بودن ما رو مثل همیشه شرمنده کردن خدا رو شکر سفر خوبی براشون بود و کلی بهشون خوش گذشته بود. ما رفتیم فرودگاه و تو هم انگار نه انگار که از وقت خوابت گذشته بود و داشتی توی فرودگاه بازی میکردی ماحدودا ساعت 1 شب اونجا بودیم و خاله اینه 2.30 رسیدن و موقع برگشتن تا صبح خوابیدی . بعد از اون یکشنبه با دوستم رفتم نمایشگاه که جای همگی خالی بود. هرچند خیلی از غرفه های کودکان راضی نبودم اما بازم خوب بود و چند تا کتاب برای رادین و یک اسباب باری هوش برا...
نویسنده :
مامان رادین
12:37