وقتی مامان کوچک بود...
پسرم باید بگم یکی از بهترین دوران من دوران بچگیام بود با دایی سینا.
اون موقعها دایی شاید کلاس اول بود و من ٥ ساله بودم. و هر کاری دایی میکرد چون از من بزرگتر بود منم پشت سرش انجام میدادم. یه روز که مامان من رفته بود سر کار(معلم) و شیفت بعد از ظهری بود ما رو سپرد به بابام و اون هم تازه از سر کار برگشته بود و خسته و کلی هم خرید کرده بود یه گونی برنج- یه شونه تخم مرغ و ... و اونا رو توی آشپزخونه گذاشتو به ما هم گفت دست به چیزی نزنید میخوام برم بخوابم.
خلاصه بابا رفت خوابید و خرابکاری های ما شروع شد
و ما هم رفتیم توی آشپزخونه و برنجا رو می رختیم توی فاضلاب آشپزخونه تا پر بشه اما هر کاری میکردیم پر نمیشد و تلفن هم که زنگ میخورد با تخم مرغها می رفتیم سراغ تلفن و کلی خرابکاری. تا اینکه بابا بیدار شد واین صحنه ها رو دید و چون میدونست الان مامانم میاد و میبینه دست دو تاییمونو گرفت و برد تا سر کوچه و بین راه مامانم و دیدیم وبابا گفت : می دونم خسته ای و بری خونه ناراحت میشی... مامانم میره و این صحنه رو میبینه و میخواد بیاد بیرون که با ما دعوا کنه و میبینه ما سر کوچه داریم میریم...
حالا وقتی تو میری سراغ سطل برنج مامانی یاد اون موقع میافته که چقدر با شیطونیهاش مامانشو اذیت کرده.