رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

@@ پسرم رادینم @@

وقتی مامان کوچک بود...

1390/2/7 13:42
نویسنده : مامان رادین
407 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم باید بگم یکی از بهترین دوران من دوران بچگیام بود با دایی سینا.  

                  

اون موقعها دایی شاید کلاس اول بود و من ٥ ساله بودم. و هر کاری دایی میکرد چون از من بزرگتر بود منم پشت سرش انجام میدادم. یه روز که مامان من رفته بود سر کار(معلم) و شیفت بعد از ظهری بود ما رو سپرد به بابام و اون هم تازه از سر کار برگشته بود و خسته و کلی هم خرید کرده بود یه گونی برنج- یه شونه تخم مرغ و ... و اونا رو توی آشپزخونه گذاشتشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے و به ما هم گفت دست به چیزی نزنید میخوام برم بخوابم.  

 

خلاصه بابا رفت خوابید و خرابکاری های ما شروع شد

niniweblog.com

و ما هم رفتیم توی آشپزخونه و برنجا رو می رختیم توی فاضلاب آشپزخونه تا پر بشه اما هر کاری میکردیم پر نمیشد و تلفن هم که زنگ میخورد با تخم مرغها می رفتیم سراغ تلفن و کلی خرابکاری. تا اینکه بابا بیدار شد واین صحنه ها رو دید و چون میدونست الان مامانم میاد و میبینه دست دو تاییمونو گرفت و برد تا سر کوچه و بین راه مامانم و دیدیم وبابا گفت : می دونم خسته ای و بری خونه ناراحت میشی... مامانم میره و این صحنه رو میبینه و میخواد بیاد بیرون که با ما دعوا کنه و میبینه ما سر کوچه داریم میریم...

niniweblog.com

حالا وقتی تو میری سراغ سطل برنج مامانی یاد اون موقع میافته که چقدر با شیطونیهاش مامانشو اذیت کرده.

    

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

سارسنا
6 اردیبهشت 90 18:57
وای خدای من ... چه خاطره ی قشنگی رادین چه مامان و دایی شیطونی داشتی
مامان حسین
6 اردیبهشت 90 19:39
چه مامان شیطونی
مامان ماهان
6 اردیبهشت 90 19:48
الهی چقدر شیطون بودی
سارا
7 اردیبهشت 90 15:12
وای چه خاطره جالب چه مامان بلایی داری رادین جونم
mamane amir ali
7 اردیبهشت 90 15:32
naziiiiiiiiiiiiiiiiiii.koli khandidam.sheitooni khobeh
سارینا
8 اردیبهشت 90 19:10
دوباره سلام. میخواستم بگم لطفا از این خاطره ها بیشتر بنویسید. اخه خیلی قشنگ و با حاله.