رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

@@ پسرم رادینم @@

من و رادینم

سلام پسر گلی مامانی. دیگه برای خودت مرد شدی و به تنهایی دستشویی میری و کارت رو خودت انجام میدی. خیلی به کمک کردن علاقمند هستی  و دوست داری هر کاری رو که میتونی خودت انجام بدی مثلا جارو برقی رو به برق بزنی خودت روشنش کنی و یا کمی با دستای کوچولوت جارو میکشی. و یا اینکه وسایلات رو خودت جمع کنی که در مورد این گاهی این کار  رو میکنی. لباسات رو در روز 2 تا 3 بار عوض میکنی و دوست داری لباس جدید بپوشی و میگی مامان میخوام اینو بپوشم این بهتره. بیشترین بازی که توی خونه انجام میدی دوچرخه سواریه و بعضی اوقات هم میگی مامان دوچرخم خراب شده پیچ گوشتی بده درستش کنم و نیم ساعت تا 1 ساعت مشغول تعمیر دوچرخت هستی. و از این کارها خیلی ...
31 فروردين 1392

روزهای دلتنگی

سلام پسرم . دلم برای دنیای مجازی تنگ شده و خودم رو با دنیای کودکانه ی تو سرگرم میکنم از خمیر بازی گرفته تا رنگهای انگشتی و یادگیری تراشه های الماس . ۲ هفته ایی هست که برات تراشه ها دو گرفتم و تو هم که خیلی بازیگوش شدی و با هر ترفندی باهات کلمات رو تمرین می کنم . هنوز هم توی  خونه به من کمک میکنی لباسهای شسته شده رو توی کمد میذاری  و یا صندلی زیر پات میذاری و میگی مامان میخوام ظرف بشورم اما در واقع اب بازی میکنی . قربونت برم عزیزکم.  ...
31 فروردين 1392

ما بدون کامپیوتر

سلام عزیز دلم   میخوام کمی از دوران بی کامپیوتری برات بنویسم ..از وقتیکه بابایی دنیای بیزینس شده ما رو هم گرفتار کرده .. البته بعد از دوران راه اندازی دفترش قول داده برای ما لبتاپ بگیره و چون به معمولیش قانع نیستیم باید صبر داشته باشیم..همین موضوع باعث غیبتم شده اما نمیشه از شیطنت های تو ننوشت.. برای سرگرم کردن بیشتر تو برات رنگ انگشتی خریدم و هرموقع میبدمت حموم با هم روی دیوار حموم نفاشی میکشیم و تو با انگشتای کوچیکت با رنگا بازی میکنی علاوه بر اون توی اتاقت یه خونه ی پارچه ای داری که توش خونه بازی می کنی توی خونه ت بابایی کلی امکانات هنر و موسیقی گذاشته و تو کلی باهاشون ذوق میکنی ..عزیزم  ایشالا..خونه واقعیت.. و از ا...
31 فروردين 1392

رادین مهربون

امروز میخوام از مهربونیات بگم عزیزم.   توی خونه یا هرجایی که باشیم همیشه مهربونی  . روزی چند بار وقت خواب یا بیداری در حال بازی یا خوشحالی این جمله رو همیشه میگی  " مامان دوست دارم " ا ین جمله برای من بهترین حرف دنیاست مخصوصااینکه با زبان کودکانت و احساس واقعیت میگی و من دیگه از خدا هیچی نمیخوام جز سلامتی برای تو  و این جمله رو وقتی میگی که دستت رو میندازی دور گردنم و در حال بازی کردن و بوسیدن میگی و من  کیف میکنم و در جواب میگم منم دوست دارم عزیزم.  این کارا رو بابا یی هم انجام میدی عزیزم. یا اینکه میگی مامان بیا یه چیزی توی گوشت بگم بعد یواش میگی دوست دارم. قربونت برم. وقتی میخوای...
31 فروردين 1392

ما اومدیم

سلام دوستان عزیز بلاخره بعد از کلی انتظار برگشتم تا بتونم لحظات طلایی پسررو ثبت کنم  لحظاتی پر از شادی و خنده و در بعضی مواقع بدخوابی و بدقلقی هایی که همه اونا خاطراتی میشه در دنیای مجازی  برای ما و شما.  از همه دوستایی که در نبود ما با پیامهای  پر احساس وتبریکاتشون ما رو تنها نذاشتند ممنونم.     ...
31 فروردين 1392

تولد تارا تولد روزبه تولد نانا

  سلام عزیز دل مامانی دیشب تولد تارا بود  و من  بخاطر اینکه همه بچه ها دور هم بودن بردمت تا بتونی باهاشون بازی کنی و یه شب شاد دیگه داشته باشی. همیشه اوایلش به کسی دست نمیدی و احساس غریبی میکنی  چون همه دوست دارن بمیخوان بیان پیشت و ابراز محبت کنن اما تو اونا رو خوشحال نمیکنی و من کمی از  این موضوع دلخورم. دیگه آخرای جشن شروع کردی به بادکنک بازی  و یخت بقولی باز شد. اما شب خوبی بود و همه از بزرگ و کوچیک دور هم جمع بودیم. جای همه خالی.   رادین و ملینا اینجا خسته شدی روی مبل دراز کشیدی و نمیذاشتی هیچکی بشینه !     چند هفته پیش هم ...
31 فروردين 1392

خاطرات بامزه

امروز داشتم لباسهای شسته شده رو برمیداشتم ، شلوارت رو داشتم تا میکردم اومدی ازم گرفتی و گفتی مامان بیا بریم پارسیان یه دوری بزنیم دیگه من هم با این جملت لبخندی زدم و گفتم باشه  بپوش ببرمت خلاصه رفتیم و بعدهم دیدم هوا آفتابیه بردمت پارک بازی کردی. عاشق این سی دی خمیر بازی آریا هستی هر روز میبینی و جملاتی رو که خوشت میاد رو باهاش تکرار میکنی و اون اینه : " سیاره ما از مدار خودش خارج شده بود و داشت به طرف خورشید پیش میرفت ..... "   وقتی با ماشین بیرون میریم و آخر شب میخوایم برگردیم خونه نزدیک خونه میشی میگی "  نریم خونه نریم خونه"    بعضیاوقات هم میگی" نپیچ نپیچ "  یعنی نرو تو ...
31 فروردين 1392

حرفای قشنگ تو

سلام مهربونم . وقتی میگم مهربونی واقعا هستی عشقم.   دیشب من و بابایی خسته بودیم و چشمامون رو بسته بودیم تا تو هم سعی کنی بخوابی اما تو بعدازظهری یک ساعتی خوابیده بودی که شنیدم که گفتی " خدا عزیز جون رو مرده نکن " و یهو چشامون و باز کردیم دیدیم دستات رو بردی بالا و دوباره گفتی " خدا عزیز جون و مرده نکن"   نمیدونی با چه حالتی من و بابایی به هم نگاه کردیم  فقط نمیدونستیم باید به حرفت بخندیم یا از شوق گریه کنیم.  بازم دیشب در حال بازی بودی و من توی آشپزخونه بودم و گفتی "مامان تو خیلی گلی " ومن هم که از حرفای قشنگت لذت میبرم و به شوق میام    گفتم "مرسی عزیزم تو...
31 فروردين 1392