رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

@@ پسرم رادینم @@

رادینم تو فوق العاده ایی 1 11 11

                                          رادینم تو فوق العادهایی      سلام مامانم داشتم وبلاگت رو چک میکردم اول از همه روز شمار سنت رو نشون داد که نوشته بود ١ سال و ١١ ماه و ١١ روز و ١١ ساعت و... که من خیلی از این موضوع متعجب اما خوشحال شدم . و اونو به فال نیک میگیرم . آخه بیصبرانه منتظر تولد  ٢ سالگیتم و از همین الان در تب و تاب تولد یگانه عشق زندگیم هستم شاید نتونم جشن تولدی که لایق...
31 فروردين 1392

باغ وحش با رادینم (عکس)

                                 سلام عشق قشنگم .   امروز صبح با خاله مهسا و عمو پویان رفتیم باغ وحش ارم. این اولین باری بود که می بردمت باغ وحش. اونجا با حیوونای مختلف آشنا شدی و از نزدیک تماشاشون کردی و من هم یکی یکی برات از خصوصیاتشون میگفتم و صداهاشون و نوع غذاشون رو بهت یاد دادم و تو هم با دقت گوش میکردی و فقط اونایی که برات جالبتر بودن تو ذهنت نگه میداشتی. با اینکه هوا سرد بود اما همه نی نی ها اوده بودن که حیوونا رو تماشا کنن.بهت قول میدم که هوا بهتر شد ببرمت دوباره ببینی آ...
31 فروردين 1392

حال و هوای محرم

سلام عشق میخوام امروز از حال و هوای محرم برات بگم . دو سال پیش بعد از عاشورا تاسوعا بود که به این دنیای قشنگ پا گذاشتی. یه شب  که پشت شیشه داشتم هیئتها رو نگاه میکردم  چشمم خورد به پسر بچه هایی که داشتن زنجیر میزدن و همون موقع بغض گلو مو گرفت و از امام حسین خواستم که تو عزیزم سالم به دنیا بیای و بزرگ شدی برای امام حسین سینه و زنجیر بزنی . الان هم که نمیتونی با هم توی مراسمهای عزاداری شرکت میکنیم و برات دستمال و اسم امام حسین رو روی پیشونیت میبندم و همیشه ازش برات سلامتی میخوام و میگم که همیشه توی همه زندگیت نگهدارت باشه. محرم 90   محرم 89   ...
31 فروردين 1392

تولد بهترین همسر دنیا مبارک (با عکس)

  هیچ کس از جنس ما نبود ، این چنین که هستم … که هستی . نمی گویم صمیمی ، نمی گویم خوب ، نمی گویم پاک نمی گویم ، ولی به خدا قسم … قسم به نان و نمک ، به شرم تو ، به چشم های قشنگ تو ، به اندازه ی هر چه دل تنهایی ات بخواهد ، با همه ی وجود و با هرچه عشق و عشق دوستت دارم . همسر و پدر مهربان و دلسوز  پژمان عزیزم تولدت مبارک.   کیک تولد همسری خونه مادر جون شام تولد همسری رستوران روما   ...
31 فروردين 1392

پسر دوست داشتنی من

سلام پسر عزیزم. خوشحالم از اینکه بزرگتر شدی و خیلی از مسائل رو براحتی متوجه میشی مخصوصا دوست داشتنها و محبتهایی رو که بهت میشه رو با خلوص نیت بر میگردونی  به خودمون و دیگران. یا اینکه هرچی بهت یاد میدم رو انجام میدی اگر خواستی به وسیله کسی دست بزنی  اجازه میگیری هرچند گاهی یادت میره اما برای غریبه ها خوب یادت میمونه و یا اینکه بعد از غذا امکان نداره یادت بره و میگی دست شما درد نکنه ه ه ه  یا کسی از در میاد یا کسی از خواب بیدار میشه با لحن بچگانه و طمانینه میگی اناااااام یا انااام دوگبیی(سلام)(صبح بخیر) یه مورد دیگه مثلا اگه خدایی نکرده جاییت درد بگیره یازمین بخوری من بهت میگم کجات درد میکنه؟ میگی (اشکال نداره...
31 فروردين 1392

اولین پیک نیک بهاری

سلام پسر قشنگم. چهارشنبه با باباجون اینا و خاله مهسا و عمو پویان رفتیم باغ از اونجا که دیگه ددری شدی و عاشق بیرون رفتنی اسکوتر و ماشینت رو برات آوردم تا بتونی بازی کنی و اونجا حسابی باهاشون بازی کردی و دویدی. و من هم از فرصت استفاده کردم تا از این لحظات بیادماندنی عکس بگیرم خلاصه جای همه خالی کباب کردیم و تو هم خدا رو شکر افتادی به غذا خوردن و هم بازی میکردی هم میخوردی. هوا هم کاملا خوب و بهاری و کمی هم نم بارون زد و حسابی هوای شاعرانه ایی شده بود و حیفم اومد کاپشن تنت کنم اما ٣ ٤ تا لباس پوشوندمت تا سردت نشه. این هم چند تا عکس از اون حال و هوا رادین و بابا جون که واقعا همدیگر و دوست دارن و دوست داشتنی...
31 فروردين 1392

کتاب یه دوست خوب

سلام پسر عزیزم. نمی دونم چرا وقتی اردیبهشت میشه من حال و هوام عوض میشه خودم فکر مکنم بخاطر اینه که خاطرات نمایشگاه به یادم میاد و حال و هوای کتاب و کتابخوانی هرچند که دیگه مثل سابق وقت زیادی برای کتاب خوندن ندارم اما بعضی از شبها که خوابم نمیبره انگار که یه چیزی گم کرده باشم میرم یه جایی پیدا میکنم و کتاب یا مجله میخونم یه علت دیگه ایی هم که داره چون توی این ماه فهمیدم که تو عزیز مو باردارم و خیلی خوشحال بودم و آخرین علت هم اینه که تولد خواهر گل مامانی یعنی خاله مهسا توی این ماهه . حالا اینو بگم که با خاله مهسا رفتم نمایشگاه و کلی کتابهای خوب برات خریدم و دیگه خیالم راحته که میتونم تو رو علاوه بر بازی با کتاب و کتابخونی آشنا کنم چون ...
31 فروردين 1392

دنیای کودکی رادینم

سلام پسر گلم که از لحظه لحظه بزرگ شدنت لذت میبرم. اومدم از کارای قشنگت و از چیزهایی که یاد گرفتی برات بنویسم. اول از همه باید بگم که دیگه شبها روی تخت خودت می خوابی یعنی وقتی که خوابت میبره میذاریمت روی تختت روزای اول که متوجه میشدی گذاشتیمت روی تختت غر میزدی اما الان حتی بعد از ظهرا که میخوابی میذارمت روی تختت و دیگه عادت کردی و راحت غلت میخوری و میخوابی. یه خبر خیلی خوب اینکه روزا دیگه پمپرز نمی پوشی و خودت میری دستشویی یا روی لگنت میشینی و جی جی میکنی روزای اول یادت میرفت و بعضی اوقات خودت رو خیس میکردی و میگفتی مامان جی جی کردم اما دیگه مرتب بهت یادآوری کردم و میگفتم جای جی جی و پی پی اینجاست و دیگه خودت یاد...
31 فروردين 1392