کتاب یه دوست خوب
سلام پسر عزیزم. نمی دونم چرا وقتی اردیبهشت میشه من حال و هوام عوض میشه خودم فکر مکنم بخاطر اینه که خاطرات نمایشگاه به یادم میاد و حال و هوای کتاب و کتابخوانی هرچند که دیگه مثل سابق وقت زیادی برای کتاب خوندن ندارم اما بعضی از شبها که خوابم نمیبره انگار که یه چیزی گم کرده باشم میرم یه جایی پیدا میکنم و کتاب یا مجله میخونم یه علت دیگه ایی هم که داره چون توی این ماه فهمیدم که تو عزیز مو باردارم و خیلی خوشحال بودم و آخرین علت هم اینه که تولد خواهر گل مامانی یعنی خاله مهسا توی این ماهه .
حالا اینو بگم که با خاله مهسا رفتم نمایشگاه و کلی کتابهای خوب برات خریدم و دیگه خیالم راحته که میتونم تو رو علاوه بر بازی با کتاب و کتابخونی آشنا کنم چون به هرحال یکسال بزرگتر شدی و درکت از دنیای اطراف بیشتر شده.
راستی دو روز پیش هم رفتیم سر کار خاله مهسا میدون آرژانتین وبا دیدن خاله و زن عمو تعجب کردی و میگفتی خونه کیه؟ اینجا خونه کیه؟ و ما هم میگفتیم اینجا سر کار خاله است و زنگ زدم بابایی هم اومد و تو رو برد سر کارش تا همکاراش بیشتر با تو آشنا بشن اما زود اومدی و بغل کسی هم نرفته بودی خلاصه اون روز برات یه روز خوبی بود بعدااز سفارش ناهار یه چرتی هم روی مبل زدی و موقعی که میخواستیم بریم میگفتی نریم همینجا بمونیم ما هم زدیم زیر خنده چون از اونجا خوشت اومده بود. بهت میگفتم رادین یادته به بابا و خاله مهسا میگفتی من هم میخوام بیام سرکار این هم سرکار بابایی و خاله و تو هم به تایید سرتو تکون میدادی. قربونت برم
یه بار گفتی مامان میخوام برم مدرسه و من کلی خوشحال شدم و گفتم اگه غذا بخوریزود بزرگ میشی و میری مدرسه و سرکار. قربونت بره مامانت.