بازی و شادی
سلام عسلم . نمی دونم چرا بعضی اوقات نمیتونم برای تو بنویسم و اون جمله بندی که می خوام توی ذهنم نمی یاد. بهر حال نشستم تا شاید بتونم.
دیشب پسر عموی مامانی با خونواده اومده بودن خونمون که یه دختر ٥ ساله هم داشتن
و تو هم که منتظر یه همبازی بودی از اومدنشون خیلی خوشحال شدی و بعد از چند دقیقه با هم رفتین توی اتاق و شروع به بازی کردین و اینقدر خوشحالی رو صورتت دیدم
که من هم در کنارت شادی میکردم و گاهی میگفتم بیا به مامان یه بوس بده تا وجود خوشحال من رو هم حس کنی.آخه بچه هم سن تو خیلی کم داریم ...
تا با اون بازی کنی. خلاصه هیچی به هردوتون نگفتم تا راحت بازی کنین اما دورادور حواسم بهتون بود تا اتفاقی براتون نیفته .
بعد از رفتن مهمونا اتاقت رو مرتب کردم و سریع جارو برقی کشیدم و خونه مثل اولش شد به همین راحتی وخوشحالیم از این بود که دیگه مثل بچگیات غریبی نمیکنی و براحتی با همه انس میگیری و این رابطه برای من خیلی مهمه چون دوست دارم اجتماعی باشی البته شاید مامانی کمی عجله هم میکنه اما مادرم دست خودم نیست. شاد باشی گلم.