غول واکسن 18 ماهگی کشته شد
پسر شجاع مامانی بلاخره واکسن ١٨ ماهگیت بخوبی تزریق شد و باید بگم که بخوبی تونستی از پس این غول بزرگ بر بیای و پیروز بشی.
یه روز قبل از واکسنت که خیلی دلهره داشتم به زن عمو الهام زنگ زدم و گفتم اگر میتونی بیا تا با هم بریم واکسن رادین و بزنیم چون تو خیلی با زن عمو جور هستی و وقتی می بینیش کلی با هم بازی می کنید و می خندید.زن عمو هم ساعت ٨ صبح اومد و با خنده و بازی بیدارت کرد و تو هم از خدا خواسته سریع بلند شدی . بعدشم آماده شدیم تا بریم واسه زدن واکسن.... نوبت به زدن واکسنت شد و نشوندمت روی پام اول به دستت زد و بعدش هم به پات اما تا اومدی متوجه بشی زود تموم شد چون زنعمو داشت حواست رو پرت میکرد و من هم وقتی دیدم که متوجه واکسن شدی چشات و نا خودآگاه بستم تا تو ذهنت نمونه نترسی و وقتی تموم شد من از پرستار تشکر کردم و گفتم ممنون و تو هم که داشتی گریه میکردی با همن لحن گریه گفتی ممنون ممنون و همه زدیم زیر خنده و پرستارها هم خیلی خوششون اومد که تو هم تشکر کردی با اینکه داشتی گریه میکردی...
خلاصه سریع زدیم بیرون و تو هم دیگه گریه نکردی و بردمت توی راه برات شیر موز خریدم و خوردی تا چند ساعت خوب بودی و درد نداشتی
اما ١٢ ظهر به بعد دردت شروع شد و من هم سعی میکردم استامینوفن رو به موقع بهت بدم اما بعد از اون کم کم تبت شروع شد
و از روی مبل و یا بغل ما تکون نمی خوردی خلاصه کلی دلمون برات سوخت و من هم از فرصت استفاده کردم و کمی خونه رو مرتب کردم تا حداقل یه روز وسایلا خونه سر جاش باشه....
بعدشم مرتب حوله برات داغ کردم و میذاشتم روی پات و آب به دست و صورتت زدم .بعد دیدم هنوز سرحال نیستیو پکر یه گوشه نشستی یهو یه فکری به ذهنم رسید سینک ظرفشویی رو پر آب نه چندان سرد کردم و نشوندمت اونجا و گذاشتم آب بازی کنی و تو هم که عاشق آب بازی هستی کلی خوشحال شدی و خودت و کاملا خیس کردی
اما این یه روز استثنایی بود و همیشه این جمله رو به یاد دارم که آدما توی روزای بیماری بیشتر به محبت احتیاج دارن مخصوصا بچه ها و تو هم از این قاعده مستثنی نبودی وبعد از اون دیدم تبت کاملا پائین اومده و خوشحال شدم خلاصه به شب رسیدیم اما باز تب داشتی و داغ بودی و من مرتب دست و صورتت رو می شستم.بعد از اون هم با زن عمو رفتیم بیرون تا کمی سرگرم بشی و یه تلفن موزیکال خوشکل هم جایزه برات خریدم تا مشغول بشی و بازی کنی. خلاصه آخر شب هم بابا جون اومد بهت سر زد و عزیز جون هم مرتب زنگ میزد حالت و میپرسید.
نصفه شب ساعت ٢:٣٠ یا ٣:٠٠ شب بود از خواب بیدار شدی و بردمت توی اتاق احساس کردم گرسنته اما چیزی نخوردی و یه مشت نخودچی کشمش گذاشتم
برات و دیدیم سرحال شدی و از جات یواش یواش بلند شدی و راه رفتی و تبت هم خوب شده و کلی خوشحالم کردی. تازه برای اولین بار نصفه شب کارخرابی کردی و شستمت و راحت خوابیدی و تا الان خدا رو شکر مشکلت حل شده و فقط کمی روی پات درد احساس میکنی اون هم طبیعی. و تو غول واکسن رو کشتی وپیروز شدی. هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
از دوستای خوبی که منو دلداری دادن و راهنمایی کردن هم متشکرم.