رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

@@ پسرم رادینم @@

ما اومدیم

سلام دوستان عزیز بلاخره بعد از کلی انتظار برگشتم تا بتونم لحظات طلایی پسررو ثبت کنم  لحظاتی پر از شادی و خنده و در بعضی مواقع بدخوابی و بدقلقی هایی که همه اونا خاطراتی میشه در دنیای مجازی  برای ما و شما.  از همه دوستایی که در نبود ما با پیامهای  پر احساس وتبریکاتشون ما رو تنها نذاشتند ممنونم.     ...
31 فروردين 1392

تولد 3 سالگی رادینم

                                                امسال تصمیم گرفتم برای تولدت دوستات رو دعوت کنم تا با بچه ها بتونی بازی کنی و یه تولد شاد  داشته باشی  همینطور هم شد برای دوستات کلاه های رنگی تولد درست کردم  و برای تشکر براشون هدیه هایی رو در نظر گرفتم  برای تزئینات هم از فرفره های  رنگی  استفاده کردم  تا فضا رو کمی کودکانه جلوه بدم  خلاصه فقط کارهای تزئینی ١ هف...
31 فروردين 1392

اولین برف بازی

    امروز صبح از خواب بیدار شدم دیدم برف شدیدی داره میاد و همه جا حدود 20  30 سانت برف نشسته خلاصه آخر زمستون برف غافلگیر مون کرد. ساعت 11 صبح بود که بیدار شدی وصبحانه بهت دادم بعدش لباس پوشیدیم رفتیم بیرون آدم برفی درست کنیم نیمه های درست کردن آدم برفی گفتی سردمه و مجبور شدیم بیایم بالا که سرما نخوری اما خیلی حیف شد چون دیگه آخراش بود و هویج و شال گردن هم آورده بودم  . اما قبلش ازت چند تا عکس انداختم. رادین دوست داشت کنار این لودر عکس بندازه         ...
31 فروردين 1392

تولد تارا تولد روزبه تولد نانا

  سلام عزیز دل مامانی دیشب تولد تارا بود  و من  بخاطر اینکه همه بچه ها دور هم بودن بردمت تا بتونی باهاشون بازی کنی و یه شب شاد دیگه داشته باشی. همیشه اوایلش به کسی دست نمیدی و احساس غریبی میکنی  چون همه دوست دارن بمیخوان بیان پیشت و ابراز محبت کنن اما تو اونا رو خوشحال نمیکنی و من کمی از  این موضوع دلخورم. دیگه آخرای جشن شروع کردی به بادکنک بازی  و یخت بقولی باز شد. اما شب خوبی بود و همه از بزرگ و کوچیک دور هم جمع بودیم. جای همه خالی.   رادین و ملینا اینجا خسته شدی روی مبل دراز کشیدی و نمیذاشتی هیچکی بشینه !     چند هفته پیش هم ...
31 فروردين 1392

اولین روز استخر

سلام عزیز دلم که اینقدر خوب و مهربونی    یه روز که خواستیم با خاله مهسا بریم استخر تصمیم گرفتم که تو رو هم با خودم ببرم  وقتی رسیدیم اونجا هر کاری کردم نیومدی حتی وارد فضای استخر بشی  بعد دیدم اونجا اتاق کودک داره و بردمت توی اتاق تابازی کنی از اونجایی که من همیشه میذاشتمت پیش بابا جون و میرفتم کلاس ورزش اونجا هم بهت گفتم حالا من برم و تو گفتی اره تو برو کلاس ورزش من همینجا میمونم. خلاصه با کلی اضطراب تو رو گذاشتم ورفتم توی آب و همش منتظر بودم که من رو صدا کنن که بیا پسرت نمیایسته ولی تا ٢ ساعت و نیمی که اونجا بودیم کسی ما رو صدا نزد و من متعجب و خندون که دیگه واقعا داری مستقل میشی و خیلی خوشحال شدم اومدم ...
31 فروردين 1392

ادامه سفرهای نوروزی

بعد از اصفهان  رفتیم خونه دوست بابایی  لردگان اونجا خیلی خوب بود و یه خونه بزرگی داشتن که تو حسابی بدوبدو کردی و توی حیاط پشتیشون با دخترشون یاسمن بازی کردی توی اصفهان بردمت اسباب بازی فروشی آخه میگفتی هلی کوپتر میخوام هرچند که دو تاشو داشتی و الان آثاری ازشون بجا مونده اما وقتی رفتیم گفتی کالسکه میخوام  نمیدونستم باید بخرم یا نه اما به اصرار تو برات خریدم . خیلی همباهاش مشغول شدی و میدونم بخاطر اینکه چرخ داره خوشت اومد ازش. خلاصه اینکه لردگان خیلی خوب بود و با آقای حسینی رفتیم روستاشون رو نشونمون داد و طبیعت زیباشون رو دیدیم.و لذت بردیم. صبح زود هم راهی دوگنبدان شدیم و رفتیم پیش خاله مامانی واونجا هم خیلی خیلی خوش...
31 فروردين 1392

خاطرات بامزه

امروز داشتم لباسهای شسته شده رو برمیداشتم ، شلوارت رو داشتم تا میکردم اومدی ازم گرفتی و گفتی مامان بیا بریم پارسیان یه دوری بزنیم دیگه من هم با این جملت لبخندی زدم و گفتم باشه  بپوش ببرمت خلاصه رفتیم و بعدهم دیدم هوا آفتابیه بردمت پارک بازی کردی. عاشق این سی دی خمیر بازی آریا هستی هر روز میبینی و جملاتی رو که خوشت میاد رو باهاش تکرار میکنی و اون اینه : " سیاره ما از مدار خودش خارج شده بود و داشت به طرف خورشید پیش میرفت ..... "   وقتی با ماشین بیرون میریم و آخر شب میخوایم برگردیم خونه نزدیک خونه میشی میگی "  نریم خونه نریم خونه"    بعضیاوقات هم میگی" نپیچ نپیچ "  یعنی نرو تو ...
31 فروردين 1392

حرفای قشنگ تو

سلام مهربونم . وقتی میگم مهربونی واقعا هستی عشقم.   دیشب من و بابایی خسته بودیم و چشمامون رو بسته بودیم تا تو هم سعی کنی بخوابی اما تو بعدازظهری یک ساعتی خوابیده بودی که شنیدم که گفتی " خدا عزیز جون رو مرده نکن " و یهو چشامون و باز کردیم دیدیم دستات رو بردی بالا و دوباره گفتی " خدا عزیز جون و مرده نکن"   نمیدونی با چه حالتی من و بابایی به هم نگاه کردیم  فقط نمیدونستیم باید به حرفت بخندیم یا از شوق گریه کنیم.  بازم دیشب در حال بازی بودی و من توی آشپزخونه بودم و گفتی "مامان تو خیلی گلی " ومن هم که از حرفای قشنگت لذت میبرم و به شوق میام    گفتم "مرسی عزیزم تو...
31 فروردين 1392

زودخوب شو

سلام عزیز دلم.  الان یکروزه که دچار اسهال شدی و تب داری. دیشب من و بابایی تا صبح بیدار بودیم و پاشویت میکردیم . مرتب دستشویی میری و خودت هم خیلی از این موضوع احساس ناراحتی میکنی وخجالت میکشی. من و بابایی هم با صبوری بهت دلداری میدیم و مراقب بهت هستیم. الهی من فدات بشم عزیزم. کمی بیحال هستی و باید مرتب مایعات بخوری اما خیلی اوقات رو میل نداری و باید با ترفند بهت بدیم. بعض اوقات دلت درد میگیره و دلپیچه داری. دیشب بردیمت دکتر و داری دارو میخوری .دکتر گفت دو روز طول میکشه تا خوب بشی. یادمه آخرین باری که اسهال داشتی زیر یکسال یا یکسال و نیمه بودی. اون هم خیلی کمتر از الان و یکروزه خوب شدی.  خیلی مراقب بهت هستیم اما بعضی اوقات دس...
31 فروردين 1392

خاطرات سفر

سلام عشقم الان که دارم از خاطرات سفرمون مینویسم اهواز خونه دایی سینا هستیم و تو هم خوابی. الان بار دومه که میبرمت شهربازی و بازی میکنی اما یه عادت بدی که داری اینه که لباس نمیپوشی ودوست داری بالباس خونگی بریم بیرون با کلی حرف زدن و انرزی مصرف کردن راضیت میکنم تا لباسات رو بپوشی. اما کلا خیلی بهت خوش میگذره وخیلی بازی میکنی  خدا کنه بدعادت نشی و وقتی میریم خونه به حالت اولیه برگردی چون دیگه اونجا ممکنه نتونم زیاد بیرون ببرمت.                                ...
31 فروردين 1392