یادت در خاطرم خواهد ماند
... گلم بلاخره تونستم بابا رو راضی کنم که بریم اهواز مراسم مادر جون . وقتی رسیدیم در خونه با دیدن پارچه های سیاه نوشته شده روی دیوار ها دلم گرفت و تو رو سپردم دست باباجون و رفتم بالا و واقعا جای خالی مادرجونو حس کردم انگارهمش منتظر بودم که بیاد از اتاق بیرون اما... بعد از کمی تو هم اومدی بالا نمی دونم اما وقتی اومدی بالا همش حس میکردم که مادرجون هم حضور داره و داره با لبخندهای شیرینش تو رو نگاه میکنه و از اینکه تو رو میبینه خوشحاله و میگه جووونممممم... انگاره هنوز مرگش و باور نکردم و تا وقتی اونجا بودم بیاد عید میافتادم که مادرجون روی تخت دراز کشیده بود و رادین روی اوپن آشپزخونه از این ور به اون ور راه میرفت و بازی میکرد و مادرجونم با لبخنداش اونو همراهی میکرد. رادین پسرم باید بگم مادرجون تو رو خیلی دوست داشت و با دیدن تو واقعا روحیه اش عوض میشد اما چقدر زود از کنارمون رفت یاد و خاطره اش همیشه در قلبم خواهد ماند روحش شاد...
رادینم وقتی بابایی گریه میکرد تو هم با دیدنش گریه میکردی و ناراحت میشدی اما سعی کردم که تو رو از گریه ها دور نگه دارم تا آزرده خاطر نشی. و تو هم بیخبر از همه جا اون وسط بازی میکردی . راستی سمانه جون هم از مکه برگشته بود و برات یه تی شرت خوشکل آورده بود که ازش خیلی تشکر کردم اما راضی به زحمتش نبودم بهرحال ممنونم.یه اتفاقه دیگه ای که افتاد وقتی آهنگ غمگین میذاشتن تو از همه جا بیخبر دستا تو میبردی بالا و تکون میدادی و من تو رو قایم میکردم که کسی نبینه ... کلا اذیتم نکردی و من فقط دنبال تو میدویدم تا مواظبت باشم . ایشالله که پشت پای مادرجون خوب باشه و من همش از جشن و شادی برای تو گلم بنویسم و دوستای عزیزم رو ناراحت نکنم.