یه روز زمستونی با رادینم
قربونت برم که این روزا شیرین زبونیهات به اوج خودش رسیده. ماشالله اینقدر قشنگ حرف میزنی که من رو هرروز بیشتر از روزای قبل به خودت وابسته میکنی.
مثلا: با خودت میگی:( کیه در میزنه؟ رادینه منم. در و باز نکنی آقا گرگه میاد میخوردتت.)
تازه با اون لهجه قشنگ بچگونت. یا اینکه میخوای بری با بابایی صبحونه بخوری میگی مامان من دارم تخم مرغ میخورم . من هم میگم آفرین پسرم برو بخور بعد تو میگی . سلام برسون خدافظ . یا اینکه بعد از تولدت مرتب میخونی: (تولد تولد تولدت بوگودک بیا شمعا رو فوت کن تا زنده باشی هورااا) یا تاب تاب عباسی خدا من و نندازی اگه میخوای بندازی تو بغل مامانی بندازی . یه بار رادین و صدا زدم گفتم رادین؟ رادین اومد گفت: بله جونم خلاصه یه کمی تامل کردم و گرفتمش بغلم کلی بوسش کردم و قربونش رفتم
خلاصه خیلی نمکی تر شدی. خدا رو شکر سرماخوردگیت خوب شد اما هنوز کمی آبریزش داری که احتمالا حساسیته چون آنتی بیوتیکت رو کامل خوردی. و از طرفی هم اشتهات خیلی خوب شد و برگشتی به حالت اولت . خدا روشکر.
ما این چند وقته دنبال خونه میگشتیم و باید تخلیه کنیم تا ٢٠ روز دیگه خلاصه حس نوشتن نبود. توی این تعطیلی ها همش مهمونی بودیم و بعد از مدتها رفتیم سمت فامیلا و سری بهشون زدیم و همه میگفتن چه عجب اومدین . ما بیشتر بخاطر اینکه هر جا میرفتیم باید دنبال تو میبودیم یا حواسمون بهت میبود ترجیح دادیم یه مدت جایی نریم ولی الان بزرگتر شدی و بهتر از قبل. یه روز هم بردیمت توی برفا و ازت چند تا عکس انداختیم ولی بخاطر سردی هوا زیاد نتونستیم بمونیم. اینم بگم که نمی ایستاد ازش عکس بندازم و چون اولین بار بود که توی برفها راه میره بیشتر ذوق برفها رو میکرد.
رادین و بابایی
رادین در حال قدم زدن در برفها